
شب،
سایه های تردید و وحشت بر تن شهر
غوکی ازعبور غمناک نسیم ،می خوانَد
--------------------
زمزمه ای سرگردان،آخرین قطره ی خواب مرا می نوشد
انگار موج سرکش اندوهی کهنه،هرشب
ازشکاف باز در
روی اندام گره خورده ی من بر بستر ،می لغزد
و گل عریان رویای مرا
نرسیده می چیند
----------------------
امشب آسمان پر خواهش
رگه های مهتاب ،روی شانه های ماه
سرانگشت هوس باز من ،بی پروا،عرق پنجره را می بلعد
آن طرف تر ،بوی نمناک شب
پیچیده در همآغوشی هراس انگیز باد با برگ
ونگاه بی تابم ،سُر می خورَد روی تن داغ افق
که هنوز از غربت بی پایان ِمن ِمن!
گیج است
من ،بی وزن ،سرگشته ونا آرام
ساکن نا کجا آباد ،گمشده در دنیا!
کاش مهربانی دور نبود و غفلت اینهمه نزدیک
کاش بازار تبسم اینهمه آشفته نبود و کار دل رسوایی!
وای چه عطشی دارم من ،مردابم ،بی آبم
قامت صبح، بلند ومن ،
وای چه کوتاهم...
ذهن من انگار ،پر از نطفه ی شیطان است
وای من چه تنها و خدا
لای اوراق زمان ،تنهاتر
وای برمن !
...........................................
ودیگر هیچ !
نظرات شما عزیزان:
|